Emiliya

سلام دوستان بفرمایید ادامه برای قسمت 6 و 7 همزمان
نظر فراموش نشه مرسی بااای

Ep7:

نیلا:

بعضی وقتا خیلی چیزا رو درک نمی کنم نمی فهمم چرا من مثله بقیه ی بچه های همسنه خودم نیستم

خب...خیلی کم پیش میاد یه بچه از پنج سالگی پیشه کسی غیر از خانواده ی واقعیش زندگی کنه من پیشه کسی بزرگ شدم که بهش می گم عمو.

البته عموی واقعیم نیست اون همکاره پدر و مادرم بوده و اونطور که برام گفته خانواده ی من محقق بودن و توی یکی ازهمین سفرای تحقیقاتی تصادف کردن و مردن. منم باور می کنم چون اگه به عمو اعتماد نکنم دیگه کسی برام نمی مونه. اون همیشه بامن خیلی خوب بوده درواقع اونم جز من کسی رو نداره

...

یه هفته از اولین باری که به ان اچ رفتم می گذره و فردا قراره ام وی رو ضبط کنن

هه جین هنوز برنگشته خونه اخرین باری که باهاش تماس گرفتم حالش زیاد خوب نبود .خواهره هه جین سه ماه زودتر از موعد به دنیا اومده و توی دستگاهه .

بیچاره ها چه رنجی می کشن .من جای اونا نیستم ولی حالشونو می فهمم راستش الان حاله منم خوب نیست

کیوری داره به عنوانه دستیارتولید توی یه سریال کار می کنه اینطور که معلومه اون حالش از بقیه بهتره

...

صبح زود از خونه رفتیم بیرون کیوری رفت سره فیلم برداری منم راه افتادم برم ان اچ.

قبلا گفته بودم که راهه بینه ان اچ تا پلدیس زیاد نیست برای همین غیر از همون روزه اول که با منیجر رفتم بقیه ی روزا رو خودم پیاده و تنهایی می رم اونجا.

چهار روز پیش از سازمان دستور اومد که به هیچ وجه با مامورای دیگه ارتباطی نداشته باشیم منم که اینجا غیر از امی کسی رو نمیشناختم که باهاش حرف بزنم اون تنها کسیه که اینجا گذشتمو می دونه. خیلی تنها شدم

...

بعد از نیم ساعت راه رفتن می رسم ان اچ 

هر روز همه مون یکم زودتر میایم و توی کافه کمپانی جمع میشیم. امروز من از همه زودتر اومدم .

وضعیته هه جین و خانوادش منو یاده خانواده ی خودم انداخته بود حالم خیلی گرفته بود طوری که حتی بچه های یوکیس هم متوجه شده بودن.

مراعاتمو می کردن وبرای اینکه از ماجرا سر دربیارن زیاد کنجکاوی نمی کردن. بیشتر از همه با کیسوپ جور شده بودم پسره مهربونیه و همش با هون کاری می کنن که منو سره حال بیارن

 مدام به خودم میگم که نباید بهشون عادت کنم چون اگه اینطوری بشه بعد از ماموریت دیگه نمیتونم با وضعیتم کنار بیام

...

یه دفه یکی ازپشت چشمامو گرفت فکر کردم کیسوپه. دستاشو که جلوی چشمم بود توی دستام گرفتم ولی کیسوپ نبود .دستای خیلی گرمی داشت

انتظار داشتم حالا بگه میدونی من کی ام؟ ولی بدون اینکه حرفی بزنه  فقط دستاشو روی چشمام داشت وحرفی نمیزد

دستاشو از روی چشمام برداشتم

کوین بود که داشت بهم نگاه میکرد . معلوم بود هردومون میخوایم یه چیزی بگیم ولی هیچ کدوممون حرفی نمیزد فقط همدیگه رو می دیدیم .حس کردم داره با همین نگاهش منو اروم میکنه

همین موقع بقیه ی بچه ها رسیدن و وقتی نزدیکه میز شدن ماهم به خودمون اومدیم

کیسوپ:اه دیر رسیدیم و یه صحنه ی باحالو از دست دادیم

من و کوین به هم نگاه کردیم کیسوپ حق داشت اینو بگه من روی صندلی نشسته بودم و کوین برای اینکه چشمامو بگیره خم شده بود تازه هنوز دستای همدیگه رو گرفته بودیم

معلوم بود هردو خجالت زده شدیم .قبل از اینکه وضع بدتر شه دسته کوینو ول کردم و اونم زود رفت پیشه ایلای نشست

روزه فیلم برداری

هیجانه اینجا حالمو خیلی خوب کرده .وای خدا دوربینارو ببین ,واوو دکورو نیگا عجب چیزیه

چقد ادم اینجاست ...

نوبته فیلم برداری تکی از من و کوین رسید صحنه ی ما شبیه صفحه ی شطرنج بود .

کارگردان گفت اکشن و اهنگ پخش شد کوین و من شروع کردیم به اجرای رقص که یه دفه کوین خورد زمین .

قیافش بامزه شده بود نمی تونستم جلوی خندمو بگیرم دستمو گرفتم جلوی دهنم تا نخندم که کوین بلند شد و گفت

-حیف فیلم برداریه وگرنه واسه خنده ی نیلا چن بار دیگه زمین میخوردم

به هم لبخند زدیم و کارگردان گفت که دوباره شروع کنیم

...

اون روز خیلی خسته شدم.همه خسته شدیم ولی ارزششو داشت . دو,سه روز وقته استراحت داشتیم و بعد باید زود می رفتیم چین چون بچه ها غیر از کنسرت کارای دیگه هم داشتن.

منیجر اومد دنبالمو منو رسوند خونه وقتی رفتم تو دیدم هه جین برگشته

خیللللی از دیدنش خوشحال شدم .هه جین گفت حاله خواهرش بهتره و دکترا گفتن احتمالا زنده می مونه .اون شب بهترین شبه عمرم بود

امیلیا:

هر روز کارم شده بود تمرین رقص با تی آرا و شرکت توی مساقه ها و عکس برای مجله..خواب دیگه نداشتم حتی با نیلا هم خیلی وقته حرف نزدم..

یه جورایی دلم هم برای یونگ مین تنگ شده بود قبلا 3 بار در هفته میدیدمش ولی الان همه یه بار هم به زور میبینمش اونم وقتی رهگذرمون بخوره به سمت کمپانیه اونا..

اوففففف چه احساس گندی داشتم...

صبح با احساس سنگینی یه چیزی روی خودم بیدار شدم..

ایون جونگ:امییییی وقتی میخوابی خیلی ملوس میشی..

امیلیا:مرسی عزیزم چی شده؟؟

ایون جونگ:پاشو باید بریم خریدددد سلیقه ات عالیه بیااا بریمممم..

امیلیا:خههه باشه الان حاظرمیشم بریم..

جند دیقه بعد که حاظر شدم با ایون جونگ رفتیم خرید اولش کلی آدم ریختن روی سرمون برای امضا گرفتن.. ولی بعد که تموم شد وارید یه فروشگاه شیک و بزرگ شدیم با ایون جونگ کلی لباس شیک و خوشگل گرفتیم..

ایون جونگ:آخ تشنم شد..

امیلیا:اوووف منم ..ایونی برا من یه لباس انتخاب کن تا برم اون طرف بستنی فروشی بود دوتا بستنی بگیم بیام..

ایون جونگ:اوکی..

از ساختمون اومدم بیرون و رفتم اون طرف خیابون و دوتا بستنی گرفتم همینکه اومدم برم سمت ساختمون که یه ماشین با سرعت زیاد بهم نزدیک شد یه لحظه از ترس پاهام به زمین چسبیده شد..توی حال خودم نبودی هیچ صدایی به جز صدای بوق اتومبیل رو نمیشنیدم نمیدونم چی شدکه یه دفعه با احساس کردن دست قویی من رو پرت کرد اون طرف..به خودم که اومدم دیدم یونگ مینه و افاده روی من..کل تنم میلرزید از روی من بلند شد و کمکم  کرد وایسم..

یونگ مین:حواست کجاااست نزذیک بود بمیره...اه دختره دیونه..

کل تنماز تررس میلرزید اصلا حواسم به غرغر های یونگ مین نبود یه لحظه پاهام سست شد و نزدیک بود بیفتم که یونگ مین من رو گرفت به چشماش خیر شدم کل معصومیتم رو ریختم توی چشمام..اونم مهربون نگاهم میکرد..

یونگ مین:الان حالت خوبه؟؟

با سر جوابش رو دادم یه نگاه به بستنیا کردم..

امیلیا:اه بستنیاااا..

یونگ مین با هنگی:هاااان دختره دیونه ..انگار نه انگار الان نزدیک بود بمیریااا همین جا بمون تا برم بیستنی برات بگیرمم..تکون خوردی نخوردیااا..

خهه از لحن تهدید آمیزش خوشم اومد وبا سر جوابش رو دادم اون رفت و با دوتا بستنی برگشت..

بستنی رو داد دستم ازش گرفتم و تشکر کردم اومد برم ولی برگشتم و روی نک پام ایستادم و صورتش رو بوسیدم و سریع از اونجا دور شدم..

جدی نفهمیدم چرا این کار رو کردم ..

رفتم توی ساختمون و یکی از بستنی ها رو دادم به ایون جونگ..و اتفاق بد چند دقیقه پیش رو از یاد بردم..

Ep8:

نیلا: دوهفته بعد

دو روزه دیگه یوکیس میرن به چین منم مثله بقیه دارم تمرین می کنم که یه وقت وسطه کنسرت سوتی ندم.

از طرفه سازمان پیام اومده که امروز یه جلسه فوری داریم پس منم همینطور که میرفتم اونجا مراقب بودم کسی تعقیبم نکنه

وقتی رسیدم سازمان امی و یونگ مینم اونجا بودن امی تا منو دید, داد زد

-نیلاااااااااااااا

من:امیییییییییییییی

پریدیم همدیگه رو بغل کردیم توی این یکی 4 هفته کلی عوض شده بود الان بیشتر به خانوما میزد یونگ مینم عوض شده بود

اون دوتا الان دیگه خیلی محترمانه و رسمی با هم رفتار میکنن انگار که کلی ساله باهم همکارن ولی یه خورده مشکوک میزد باید قضیه رو بفهمم!!!

فقط خدا می دونه چی بینه این دوتا اتفاق افتاده!!!

توی جلسه

غیر از من,یونگ مین,امیلیا ,رییس کیم و یون هوآ چند نفره دیگه هم هستن که تا به حال ندیدمشون

اینطور که رییس کیم گفت امیلیا و یونگ مین به چین نمیان و اینجا دنباله کارا رو می گیرن و برای اینکه من اونجا دست تنها نباشم دونفر دیگه هم هستن البته با گروه های دیگه میان

رییس کیم گفت اینطور که فهمیدن احتمالا یک یا دونفر از این اونا(همون مجرما)بینه این گروه ها هستن و گفت که احتمالا توی چین چون فکر میکنن تحته نظر نیستن بشه اونارو شناخت

رییس کیم:بدیه این گروه به اینه که خیلی پراکندن و چون رابط هاشون ایدولا هستن می تونن خیلی راحت هر شئ تاریخی ای رو جابه جا کنن اخه کسی به ایدولا شک نمیکنه

 چند وقته پیش یه گردنبند که برای شاهزاده شی هیون بوده دزدیده شده اینطور که متخصص ها گفتن این گردنبند بیست میلیون دلار می ارزه اما هنوز ردی از این گردنبند نیست برای همین ما احتمال میدیم که اون گردنبند هنوز توی چینه و همون رابط قراره اونو تحویل بگیره

اما بهتون بگم که نباید اونجا خودتونو به خطر بندازین حتی اگه اون رابطو پیدا کردین نباید به روی خودتون بیارین هیچ اقدامی نمی کنین تا وقتی که به کره برگردین ولی اگه حرفه من راضیتون نمی کنه باید بدونید گرچه اونا فقط رابط هستن اما به جای خودش برای نجاتشون ادم هم می کشن تا الان دو نفر مردن

...

بعد از تموم شدن جلسه هرکدوم جدا از هم بدونه هیچ حرفی از سازمان بیرون می ریم نمیدونم رابطا کیان ولی یه جورایی خیالم راحته که از یوکیس نیستن

...

امیلیا:

بالاخره بعد از 4 هفته نیلا جونم رو دیدم خیلی ناز شده بود ..با هم رفتیم توی جلسه و به حرف های رئیس گوش کردیم جدی چه آدم هایی پیدا میشن فکم از مونده بود بعد از تمام شدن جلسه با نیلا خوداحافظی کردم اوفففف دلم براش تنگ میشه دیگه سر به سر کی بزرام آخههههه

داشتم از ساختمون میومدم بیرون که صدای یونگ مین رو پشت سرم شنیدم..

یونگ مین:امیلیا صبر کن برسونمت..

امیلیا:لازم نیست یه میرم خودم..

یونگ مین:اااا روی حرف بزرگتر از خودت حرف نــــــــــــزن سوار شو..

لبخندی زدم و سوار ماشین شدم..توی راه همچنان سوکت حاکم بود که من با م-ن  م=ن کردن شکستمش..

امیلیا:راجب اون قضیه معذرت..

پرید وسط حرفم و نزاشت دامه بدم:اصلا مهم نیست میزارمش پای  تشکر کردن..

سرم رو تکون دادم و برشگردوندم سمت پنجره هعیییی ای کاش جرعت این رو داشتم که بهش بگم دوستش دارم ولی توی این لحظه که نمیدونم اونم به من حسی داره یا نه باید خفه میشدم..

چقدر سخته انگار واقعا دارم خفه میشم..

بغض بدی داشتم ای کاش یه جا پیدا کنم خالیش کنم..یونگ مین من رو رسوند بدون اینکه نگاهش کنم سریع تشکر کردم و رفتم توی خونه..همین که پام رو گذاشتم توی خونه بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن..

ایون جونگ:چیییی شده امییییی عزیزممم حالت خوبه؟؟

با دیدن ایون جونگ این وقت روز شکه شدم سریع اشکام رو پاک کردم و :نه نه خوبم تو اینجا چی کار میکنی..

ایون جونگ:اومدم خوبه یه چندتا وسیله ببرم..نه تو یه چیزیت هست بهم بگو..ابجی جونممم امییی بگو..چی شده..

دیگه طاقت نیاوردم واقعا داشتم خفه میشدم رفتم توی بغل ایونی و تا میتونستم گریه کردم و از احساسم راجب به یونگ مین بهش گفتم..

اونم گفت بهتر امتحانش نم ببینم من رو دوست داره یا نه..

نیلا:

فردای اون روز طرفای بعد از ظهر رفتم ان اچ چون جنابه مربی هوانگ هنوز فک میکرد رقصه مون میلنگه واسه همین یکی دوبار رقصو رفتیم تا خیالش راحت شد

بعدش بچه ها واسه خودشون مهمونی گرفته بودن و کله کمپانیو هم دعوت کرده بودن اخییی کلی خوش گذشت

اخرای شب شده بود و من و دو تا از رقاصا که مسیرمون یکی بود میخواستیم باهم بریم که کوین از پشت صدام کرد و گفت

-نیلا اگه میخوای بری من میتونم باهات بیام که تنها نباشی

میخواستم بگم با رقاصا میرم ولی گفتم: اها باشه اگه میخوای می تونی بیای

کوین که انگار یه لحظه فکر کرده بود قبول نمی کنم خیالش راحت شدو یکم جلوتر از من رفت منم با صورتم به رقاصا که دیگه دوستام بودن گفتم ببخشید اتفاقی شد

...

خیلی اروم راه می رفتیم عملا داشتیم قدم می زدیم که کوین گفت

-آه این کاره ما حسابی ادما رو از هم دور میکنه مگه نه؟

-چطور؟

-اخه ما بیشتر از یه هفته ست که باهم کار می کنیم ولی پیش نیومده بود خیلی باهم حرف بزنیم

-ما که حرف زدیم

-اره ولی بیشتر شبیه حرفای دوتا همکار بود تا دوتا دوست.میدونی منظورم اینه که خب.. میدونی تو بیشتر با کیسوپ حرف میزنی ومن بعضی وقتا فکر میکردم که نامرئیم

یه لحظه نزدیک بود که بخوام اندازه ی یه طومار دلیل بیارم که اینجوری نیست ولی بحثو عوض کردمو پرسیدم

-کنسرت توی یه کشوره دیگه سخت نیست؟من مدام فکر میکنم کارو خراب میکنم

کوین خندید و گفت

-شاید من کارو خراب کنم ولی تو عمرا اشتباه نمیکنی .آها راستی میدونستی یه بار توی یه کنسرت فکر کنم توی ژاپن بود من و ایلای داشتیم.....

تمومه راه کوین داشت با اون چهره ی نازش و صدای قشنگش ماجراهاشونو تعریف میکرد .منم همینطور که به حرفاش گوش می دادم با خودم فکر میکردم چه طوری میشه یه پسر به سنه اون هم بتونه مردونه باشه هم اینقد بامزه

تقریبا جلوی پلدیس بودیم که کوین حالتش جدی شد وگفت

-نیلا یه قولی بهم میدی؟

-چه قولی؟

یه لحظه نگران شدم

-اینکه اگه توی کنسرت زمین خوردم بازم بهم بخندی باشه

نمیدونستم باید چیکار کنم فقط داشتیم همدیگه رو می دیدیم که هردوتامون خندمون گرفت

همینطور که می خندیدیم کوین جلو اومد و با دوتا دستش کمرمو گرفت .صورتشو جلو اورد و منو بو.س.ید

توی این فکر بودم که خودمو عقب بکشم ولی انگار کنترلم دسته خودم نبود دستمو روی شونه هاش گذاشتمو منم بو.سی.دمش

یکم بعد از هم فاصله گرفتیم کوین به چشمام نگاه کرد و لبخنده مهربونی زد .بعد بدونه هیچ حرفی رفت