Emiliya

سلاااامدوستان اینم قسمت اول داستان پلیسی
ماموریت شیرین
بخونید نظر فراموش نشه
و راستی تا یادم نرفته این داستان به دلیل کوتاه بودن خیلی مبهم نوشته شده


ep1:

نیلا:

بممیرررررررررر تو بایدددد بمیرررییییی لعنتییییی فکر کردی میتونی منو بکشییییی

امیلیا=نه تو رو خدا نکن ما باهم دوستیم

نیلا=دوست بودیم الان فقط با هم رقیبیم.بمیررررررر

امیلیا=اینطوریه ها؟باشه پس تو هم باید بمیررررییی

(صدای بازشدن در)

من و امیلیا هم اتاقی هستیم سرمون رو برگردونیدم و با دیدن مکث بین در هیچ حرکتی نشون ندادیم

امیلیا:پس این خرمگسه که میگن تویی

نیلا:افرین امی .پس هنوز بهت امیدی هسس

امیلیا:هه ابجی جونم هیچ وقت امیت رو دست کم نگیر

منو امی همین موقع عینه سوسکه مرده(بلانسبته شما البته)افتادیم کفه اتاقو شروع میکنیم به ریسه رفتن

(مررررگ بابا ببینین اون بیچاره چی میخواد بگه)

هنوز کفه اتاق ولو بودیم که مکث عین برف روب مارو از زمین جمع کرد(ازبس بی شخصیته نمیدونه با دوتا لیدی چجوری رفتار کنه)

مکث سریع و جدی میگه : رییس باهامون کاره مهمی داره.سریع برید اونجا..

امیلیا و نیلا:آخ جون یعنی یه ماموریت جدید..

هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق رئیس و با زدن در اجازه ورد خواستیم..شاید سنمون 21ساله باشه ولی خیلی شضیطون بودیم و توی اداره بهمون میگفتم آتیش پاره..ما پلیش بین الملی هستیم و از 18 سالگی تا الان حرفه ای کار کردیم

اتاق رییس:

امیلیا و نیلا:سلام رئیس

رئیس:سلام بشینید

رییس:بچه ها من برای شما یه ماموریته جدید دارم.....این ماموریت در کره ی جنوبی شهر سئول انجام میشه...و ازتون میخوام کارتون رو عالی و بی نقص انجام بدید و نا امیدم نکنید

امیلیا:رئیس بین این همه ماموریت مگه ما نا امیدتونکردیم؟؟

رئیس:نه ولی این با بقیه خیلی فرق میکنه

اتاق امی و نیلا:

واییییییی دل تو دلمون نیست حتی منکه به اندازه امی سرحال و شیطون نیستمم دارم بالا و پایین میپرم فکرررررشو بکن داریم میریم کره جنوبی شهره ایدولا و رقص و وایییییییییی

حیف نمیتونیم مثه بقیه ی دخترا کلی لباس و لوازم آرایشو ازاین چیزا ببریم (ولی خودمون بدون آرایش خیلی هم جیگریم)خب ماموریت که جای این کارا نیس(یه لحظه حس کردم ندای درونیم گفت زهی خیال باطل)جدیدا زیادی زر میزنه باید دوبار حالشو بگیرم تا حسابه کاردستش بیاد.

تو فکره ادب کردنه ندای درونم بودم که

یه دفه امی عینه (چی بگم اخه)میپره روی من و منم پرت میشم تو چمدون

امیلیا:یاااااا نیلا تو بری تو چمدون .چمدون کجا برهههه

من:یااااا امی فک نکن چون بزرگتری ازت میترسمااااا وایسااا که میخوام بفرستمت تو فریزرررر

امیلیا:آوخیییی موشی راست میگی بیا من رو بگیر اگه جیگرشو داری

افتادم دنبالش حالا توی اون اتاق من بدو دنبال امیلیا و امیلیا بدو فرار از دست من هیولا خخخهه

داخل هواپیما:

نمیدونم چرا اینجوری شدم تا حالا ماموریتای زیادی رفتم اما بخشای مشترکشون اسلحه.مردن والبته امیلیاست وجوده امیلیا باعث میشه که سختیه کار آسون شه ولی نمیدونم چرا حالم اینجوریه ...حسه عجیبی دارم

تو همین فکرام که یه دفه یه چیز محکم خورد بهم منو منم محکم خوردم به پنجره ی هواپیما اماده ام اون چیزی که خورد به منو از هواپیما پرت کنم بیرون که دیدم امیلیاست.اخه من نمیدونم تو میخوابی یا شنا میکنییییی یاااا امی بیدار شو  وگرنه...خخخ اخه این چه وضعه خوابیدنه انگار داره از دسته کوسه فرار میکنه..

خلاصه چشماتونو درد نیارم ما رسیدیم فروگاه سئول و داشتیم از هیجان شدید سکته میکردیم که یه اقای خیلی خوشتیپ (از طرفه سازمان پلیسه بین الملل بخشه سئول)اومد پیشمونو وسایلامونو گرفت و ماروبرد سمته ماشین...

توی ماشین:

منو امی مثلا پلیسیم ولی یه جوری همه جارو میبینیم انگار تازه از تیمارستان در رفتیم(خب حق داریم سئوله شوخی که نیست)

هی زیرچشمی به همدیگه نگاه میکنیمو یواشکی میخندیم این یارو راننده هم فهمیده ما مخه درست و حسابی نداریم(فک کنم داشت فکر میکرد نکنه اشتباهی مارو سوار کرده)

بالاخره رسیدیم به سازمان پلیس سئول و بی مقدمه و بدون استراحت رفتیم توی اتاق ردیس اونجا

یه مرده مسن که رییسه.یه پسره جوون که فک کنم دستیاره رییس باشه و ...

ویه پسررره خییلییی خوشگل و باوقار نشسته که دیدنش باعث شد از رفتارای

ماورائیه خودمون خجالت بکشم .چن ثانیه طول کشید که بفهمم دهنه منم مثه امی وا مونده

سریع به خودم میام و اروم میزنم به پهلوی امیلیا اما انگار نه انگار خانوم طلسم شد رفت.دفه ی بعد محکم تر زدم که باعث شد امی تقریبا بیفته اگه بدنه ورزیده نداشت(همون اماده)حتما میوفتاد ولی فقط تا کمر خم شد(نشونه احترام)منم همین کار رو سریع کردم چه صحنه ی شیطنت آمیزی(خنده شیطانی) رییس میاد جلو و به منو امیلیا دست میده البته قبلش یه کوچولو تعظیم میکنه. شانس اوردیم وگرنه میخواستیم بگیم امی برای چی خم شده تا کمررررر(خههه(درد))

امیلیا:

رئیس همه ی کسایی که اونجا نشسته بودن رو به من و نیلا معرفی کرد

ایشون کیم یون دال هستم و ایشون هم دستیارم اقای جونگ یون هوآ و ایشون هم اقای جو یونگ مین ایشون از بهترین افراده ما هستن البته یکم زیادی تو کارشون جدی هستن امیدوارم زیاد بهتون سخت نگذره

اولالا نه بابا انگار این آقا خوشگله زیادی خشنه ولی حسابشو میرسم اگه بخواد به من دستور بده توی سازمان خودمون همکارام جرعت نداره بهم دستور بدن نیلا میدونه  گرنه با دیوار یکیشون میکردم خههه

نیلا که انگار داشت بال درمیاورد ضایه بود

با نیلا نشستیم روی صندلی من رو به روی آقای جو یونگ مین و نیلا هم روبه روی جونگ یونگ هوا

رییس رو کرد به همگی و بحث رو شروع کرد : متاسفم که کارو اینقد زود شروع میکنیم ما اصلا وقت نداریم امیدوارم زیاد خسته نباشید..

من و نیلا با خونسردی به رییس جواب دادیم: ما وظیفمونه و خسته نیستیم (از این چرت  و پرتا)

رییس شروع کرد راجبه ماموریت که در پیش داریم صحبت کرد: کله ماجرا راجبه یه بانده قاچاقه اشیائ باستانیه که اشیائ رو از هنگ کنک(چین) به امریکا و انگلستان میبرن.

رییس با جدیت:حتما برای شما هم سوال پیش اومده که پس کره کجایه این ماجراست...

ولی این غیره ممکنه.چطور ممکنه که افرادی پشت این جریانن ازکی پاپ باشن..

قیافه من و نیلا از تعجب دیدنی بود چییی داشت میگفت کـــــــــــــــی پــــــــــاپ...