امیلیا:
سلاام دوستان خیلی ناراحتم جون اینجا کسی نمیاد چراااا
واقعااا داره اشکم بیرون میاااد
اینم قسمت آخر ماموریت شیرین
نظر فراموش نشه بااای

Ep11:

نیلا:

امروز قراره برگردیم کره

از اون شب که کوین گردنبندو داد به من حالم از خودم به هم میخوره .ینی اونا از اول می دونستن من پلیسم و برای همچین روزی نقشه داشتن؟ینی رفتاره خوبه کوین با من از اول نقشه بوده؟

امی حق داشت راجبه ایدولا بد می گفت.

ازاون شب تا حالا کوین مدام میاد پیشم تا همه چیو توضیح بده ولی هربار که اینکارو می کنه من بیشتر ازش بدم میاد.هم از اون هم از خودم.اینقد ازش بدم میاد که حتی حاظر نشدم در جعبه رو بازکنم اون گردنبنده کوفتی رو ببینم

ولی معلومه که راجبه اون شب به کسی چیزی نگفته.نبایدم میگفت چون خودش زودتر میوفتاد زندان

فکر نکنم لازم باشه راجبه اینکه کوین نقشه یه ادم خیلی نگرانو بازی می کنه حرفی بزنم.لحظه شماری میکردم به کره برسیم تا برم و همه چیو به رییس کیم بگم

...

فرودگاه سئول

دوس نداشتم با کوین تو یه ماشین باشم واسه همین به منیجر چوی زنگ زدم ولی جواب نمی داد

زود با بچه های دیگه خداحافظی کردمو بدونه اینکه یه نگاه به کوین بندازم یه ماشین گرفتمو رفتم

...

میخواستم برم سازمان ولی رییس کیم گفته بود خودش باید خبرمون کنه .پس سازمانو بیخیال شدم و رفتم خونه وقتی رسیدم اونجا دیدم همه جا تاریکه و یکی نشسته رو مبل. جلو رفتم تا ببینم کیه

-هه جین!

داشت گریه می کرد

-چی شده دختر؟

-نیلا خواهرم. خواهرکوچولوم

هه جین زد زیره گریه و بقیه ی حرفشو نگفت لازم نبود بگه خودم می دونستم چی شده

هه جینو بغل کردمو سعی کردم ارومش کنم .حالش که بهتر شد گفت

هه جین :نیلا دوباره تنها شدم خواهرم مرده

من:لازم نیست تنها باشی من خواهرت میشم

هه جین:جدی نمیگی

-چرا جدی میگم اصن برای اینکه بهت ثابت شه بیا لباسامونو مثه هم بپوشیم

...

وقتی لباسامونو مثه هم پوشیدیم منم مدل موهامو مثه هه جین کردم

وای پسرررر باهم مونمی زدیم انگار دوقلو بودیم

...

شب شدو هه جین ازبس گریه کرده بود زود خوابش برد.

ولی من  خوابم نمیبرد می خواستم برم بیرون که هه جین بیدار شد

-نیلا کجا می ری؟

-آه بیدار شدی دارم میرم کلوپه آرون

-باشه فقط خیلی دیر نیا

-باشه

از خونه رفتم بیرون

...

امیلیا

نگران نیلا شده بودم با اینکه رییس کیم گفته بود به هیچ وجه باهم ارتباطی نداشته باشیم ولی نمی تونستم نیلا رو ول کنم به امون خدا پس راه افتادم برم خونشون

در زدم و دیدم نیلا درو باز کرد بغلش کردم و گفتم نیلا حالت خوبه ؟ولی اون خودشو عقب کشید

تعجب کردم .

نیلا چت شده؟

-من نیلا نیستم اسمم هه جینه

-واقعا !چقد شبیه همین!

هه جین:تو باید امیلیا باشی نیلا قبلا راجبت برامون گفته.شما با هم اومدین کره

یه صدایی از پشت گفت:پس تو باید نیلا رو خوب بشناسی

سرمونو بردیم سمته صدا و اون گفت:میشه باهات حرف بزنم خیلی مهمه باید یه چیزی رو بدونم

می دونستم نیلا از کوین خوشش میاد برای همین قبول کردم

می شد به هه جین اعتماد کرد برای همین رفتیم توی خونه و کوین داشت ماجرای چین رو تعریف میکرد که دستگاهی که سازمان بهم داده بود زنگ خورد

-امیلیا زود برو پیشه نیلا اون تو خطره بانده قاچاق اونو شناسایی کرده اونا براش کمین کردن نیلا اینو نمیدونه و داره مستقیم میره تو تله

همین که اینو گفت ازجا پاشدم و به هه جین گفتم

-نیلا کجا رفت؟

هه جین که از حالتم ترسیده بود گفت

-رفت کلوپ آرون

سریع دوییدم تا به نیلا برسم کوینم پشته سره من اومد

...

امیلیا:

رفتیم توی کلوپ من اسلحه داشتم ولی کوین چیزی نداشت سعی کردم مجبورش کنم بره  ولی قبول نمیکرد

یه رقصه نوره خیلی شدید و یه اهنگه خیلی تند کله فضارو پر کرده بود .چشمام جایی رو نمیتونست ببینه منو کوین ازهم جدا شدیم تا نیلا رو زودتر پیدا کنیم همه چی خیلی عادی بود کم مونده فک کنم این یه تله بوده تا منو تو دام بندازن که یدفه صدای شلیک اومد

همینطور که سعی میکردم جایی که اسلحه ازش شلیک شدو پیدا کنم نیلا رو دیدم که داشت ازتوی جمعیته که بیشترشون مست بودن رد میشد

صداش زدم نیلاااااا ولی اون نشنید داشتم میدوییدم سمتش که گلوله بعدی شلیک شد

صدای این یکی خیلی نزدیک بود نفسم بند اومده بودو قلبم درد میکرد

تو دلم گفتم:خواهر کوچولو

که یه دفه کوین پرید روی نیلا

یه لحظه معجزه رو حس کردم و رفتم اونجا

وقتی رسیدم دیدم که تیر به کوین خورده و کلی خون ازش رفته

به سازمان خبر دادم تا زودتر یه امبولانس بفرستن بعد گفتم :نیلا زود باش باید کاری کنیم کمتر ازش خون بره

ولی نیلا از جاش تکون نمیخورد ترسیده بود .برام عجیب بود که نیلا ترسیده باشه

وقتی با دقت نگاش کردم دیدم اون نیلا نیست .هه جینه!!!

...

از زبون کوین

نمیتونستم تحمل کنم نیلا با من اینطوری باشه .از حرفاش فهمیدم که پلیسه , درکش میکردم که به همه شک داشته باشه ولی اون داشت راجبه من اشتباه میکرد

توی خونه بودم که: دیگه کافیه من با اینکار خودمو که هیچ. نیلا رو هم عذاب میدم باید الان برم خونشو هرجور شده واقعیتو بهش بگم

رفتم خونشون که دیدم دونفر جلوی در وایستادن از حرفاشون فهمیدم یکیشون دوسته قدیمیه نیلاست واسه همین همه چیو بهش گفتم که اگه نیلا حرفامو باور نکرد اون همه چیو بهش بگه

داشتم ماجرای چینو براش میگفتم که مبایلش زنگ خورد فهمیدم نیلا تو خطره و منم دنبالش رفتم

وقتی رفتیم تو کلوپ صدای شلیک اومد من اسلحه نداشتم و هیچ جایی معلوم نبود اما اهمیتی نداشت من فقط میخواستم نیلا رو نجات بدم

یدفه صدای شلیکه بعدی اومد سرمو که برگردوندم نیلا رو دیدم زود پریدم روش که تیر بهش نخوره

خوشحال بودم که تیر به نیلا نخورد .دردی که تیر داشت رو اصلا حس نمیکردم هنوز یکم بهوش بودم که دیدم اونی که نجاتش دادم نیلا نیست. دوستشه

داشتم از حال میرفتم ولی می ترسیدم بلایی سره نیلا اومده باشه

تو دلم همش میگفتم :نیلاااا نیلااااا

Ep12:

از زبون نیلا

بیشتر از دوساعته که ازخونه اومدم بیرون.اولش میخواستم برم کلوپه آرون ولی بعد نظرم عوض شد .

منکه نمی تونستم ازهمه چی فرار کنم,دیر یا زود باید به رییس کیم می گفتم که کوین اون رابطه پس تصمیم گرفتم همین الان برم پیشه شو همه چیو بگم ولی قبلش باید گردنبندو برمی داشتم واسه همین برگشتم خونه

...

وقتی رسیدم خونه دیدم کسی خونه نیست عجیب بود ینی هه جین با این حالش کجا رفته!؟

رفتم توی اتاقم و جعبه ی گردنبندو که هنوز توی چمدون بود درآوردم.

وقتی اونو توی دستم گرفتم برای اولین بار دلم میگفت دره جعبه رو باز کنم .با اینکه خوشم نمیومد ببینم کوین واسه ی چی بامن اینطور بازی کرده ولی درشو بازکردم

اون لحظه بود که اشکم بدونه اینکه بخوام صورتمو خیس کرد

-خدایااااا من چیکار کردم

فلش بک (زمانی که توی چین بودیم روزه سوم و اون شبی که من کوین و با اون پسر دیدم)

از زبون کوین

امروز با بچه ها اومدیم بیرون. از کنسرته قبلی ای که تو چین داشتیم اینجا یه دوسته خوب پیدا کردم میخواستم برای نیلا یه چیزی بگیرم ولی چون تو این چیزا وارد نبودم رفتم پیشه اون و اونم گفت براش گردنبند بخرم

کلی تو اینترنت گشت زدم تا یه مدله قشنگ پیدا کردم و سفارش دادم ولی نمیتونستم صبر کنم تا بیاد برای همین به دوستم گفتم هر وقت گردنبند رسید اونو یه جوری بیاره هتل که کسی نبینه

چند روز بعد بهم زنگ زد و گفت گردنبند رسیده و منم بهش گفتم اخرای شب بیارتش توی پارکه هتل...

توی پارکو دید زدم که یه وقت کسی نباشه بعدش که خیالم راحت شد رفتیم پشته درختا و دوستم گردنبندو که توی یه جعبه ی قشنگ بود بهم داد و گفت

مراقب باش ضایه بازی درنیاری وگرنه...

می دونستم نیلا دختره حساسیه واسه همین گفتم که نمی خواد بقیشو بگه و اونم زود رفت

دل تو دلم نبود میخواستم اینو زودتر به نیلا بدم

پایانه فلش بک

...

داشتم همینطوری گریه میکردم که دیدم یونگ مین اومد توی اتاقم

یونگ مین:نیلا تو اینجایی خداروشکر فک کردیم بلایی سرت اومده دختر

من همینطور که گریه می کردم :باید برم کوینو ببینم ...

ازجام بلند شدم برم ان اچ که یونگ مین گفت

اگه دنباله کوینی باید بدونی توی ان اچ نیست

من:پس کجاست؟

یونگ مین:توی بیمارستانه ,حالشم اصلا خوب نیست

زود سواره ماشین شدیم و یونگ مین با سرعتی که به ظاهرش نمیخورد مثه راننده رالی داشت رانندگی میکرد همینجوری هم داشت میگفت که کوین چجوری تیر خورده

...

رفتیم بیمارستان و من داشتم کسی رو می دیدم که بیهوش روی تخته بیمارستان توی بخشه ویژه داره می میره...کسی که بدترین کار رو در حقش کردم

...

همون موقع توی سازمان

امیلیا تونسته بود یکی از اون رابطا رو دستگیر کنه  ولی به این راحتی حرف نمی زد آخرش بعد از کلی تهدید و قول که اگه حرف بزنه مجازاتش کمتر میشه اسمه اونایی رو که می دونست  گفت و مامورا برای گرفتنشون رفتن

...

فردا صبح توی بیمارستان

هنوز داشتم کوینو نگاه میکردم که امیلیا اومد پیشمو گفت

-چندتاشونو دستگیر کردیم امروز ازشون بازجویی می کنیم

گفتم:میخوام منم باشم

امیلیا:ولی تو...

نزاشتم حرفشو بزنه:خودت که می بینی کوین توی چه وضعیه اگه فقط اینجا باشم که وضعه اون فرقی نمیکنه میخوام حالا که اون همچین کاری کرده کسی که کوینو زده پیداکنم

شونه های امی رو با دستام می گیرمو میگم:درک میکنی چی میگم؟

امیلیا که فهمیده نمی تونه منو راضی کنه قبول میکنه

...

توی سازمان

از اونایی که گرفتن یکی رو میشناسم ینی میشناختم...

چطور تونستی همچین کاری کنی تو...تو میخواستی منو با تیر بزنی

اون کاره من نبود قسم میخورم من اینکارو نکردم وقتی بهش گفتم که تویه پلیسی میدونستم اون باتو کاری نداره اخه اون....

من:پس اون رابط تویی.چجوری گردنبندو گرفتی ؟

-اون روز که تویه فروشگاه منو دیدی صاحبه اونجا بهم دادش.

من:از کجا فهمیدی من پلیسم ؟کی بهت گفت؟

-کوین

-چییی!امکان نداره

-درحالت عادیش آره ولی ..

من:ولی چی؟

-وقتی تویه چین بودیم فهمیدم یه اتفاقی بینتون افتاده کوین اصن حالش خوب نبود واسه همین بردمش کلوپ و بهش مشروب دادم

همین طور که مست بود دیدم داره راجبه تو حرف می زنه ازگردنبند حرف زد ازاینکه تویه پلیسی و اونو رابط میدونی و..

من:نمیخوام اینا رو بدونم بگو به کی خبر دادی که من پلیسم؟چرا فکر کردی اون به من صدمه نمیزنه؟

-اخه ..اخه اون

-حرف بززززن

-اونی که بهش گفتم آرونه

باورم نمیشد که آرون...اون شبی رو یادم میاد که با سانگ توی کلوپه ارون قرار داشتم و وقتی ارون صداش زد زود رفت پیشش .

به ایلای گفتم:پس تو رقصه منو تو کلوپه ارون دیده بودی؟

-اره,همون موقع که رقصه اسلیپ تالکینو با رن و ارون اجرا کردی

پس آرون بود که میخواست منو بزنه..

-نه آرون نبود

-ها پس کی بود؟

-سانگ بوم

دیگه چشمام جایی رو نمی دید به زور از روی صندلی بلند شدم و از اتاقه بازجویی رفتم بیرون

توی راهرو نشسته بودم و  یون هوآ  هم پیشم بود که رییس کیم اومد پیشمونو گفت

گردنبند الان دسته سانگ بومه و امروز میخواد از بندر فرار کنه میخوایم جلوشو بگیریم.یون هوآ به بقیه خبر بده

-بله رییس

من:رییس کیم

بله

-منم می خوام تو ماموریت باشم

-ولی نیلا تو الان تو وضعی نیستی که..

-خواهش میکنم

ازقیافه رییس معلوم بود که راضی نیست ولی قبول کرد

...

بندرو خالی کرده بودیم و با کلی مامور ویژه اونجا بودیم امیلیا و یونگ مینم بودن

باورم نمیشد همه ی اینا زیره سره سانگ باشه. جلویه ما کلی نگهبان بود ولی سانگو نمی دیدم

از بقیه گروه جدا شدم تا دنباله سانگ بگردم.

نیم ساعت گذشته بود و هرچند ثانیه صدای شلیکای زیادی میومد.معلوم نبود سانگ کجاست انگار رفته بود توی زمین.

دنباله من میگردی خواهر کوچیکه

سانگ پشته سرم وایستاده بود گفتم:من خواهره تو نیستم

-چی؟ چرا همچین حرفی میزنی خواهر کوچیکه توام مثه من ادمه زرنگی هستی فکرشم نمیکردم تو یه پلیسه مخفی باشی

-خفه شو .سانگ چطور تونستی همچین کاری کنی

-خب هرکسی دلایله خاصه خودشو داره ولی فک نکنم اومده باشی اینجا تا این حرفا رو بزنی اما برای اینکه کارتو خوب انجام دادی باید بهت جایزه بدم خواهر کوچیکه

...

همون موقع که منو سانگ داشتیم بحث میکردیم توی بندر کشتاری به پا بود یونگ مین داشت هم زمان با چند نفر ور می رفت تیراش تموم شده بودو داشت با دست حمله میکرد یه دفه یکی از پشت بهش شلیک کرد یونگ مین جاخالی داد ولی یه نفره دیگه هم اومد اون خودشو اماده ی مردن کرده بود که چندتا دیگه هم رسیدن یکیشون سمته یونگ مین شلیک کرد ولی تیر بهش نخورد یونگ مین چشماشو باز کردو دید امی خودشو انداخته روش و تیر خورده به اون

امیلیا:

داشتم تیر اندازی میکردم که دیدم یه نفر از پشت میخواد به یونگ مین تیر اندازی کنه با اسلحه ام شلیک کردم ولی لعنتی دیگه تیری توش نبود..

اون لحظه چیزی به ذهنم نرسید و فقط میدویدم که یه لحظه صدای شلیک اومد سوزش بدی توی قفصه سینه ام احساس کردم یه لحظه که به خودم اومدم دیدم تیر خوردم..

یونگ مین تا من رو دید داد زد:امیــــــــــــــــلیاااا

باورم نمیشد همه جا رو تار میدیدم یعنی میخوام برم دیگه یونگ مین رو نمیبینم..اونم الان که دیونه وار عاشقش شده بودم..

یونگ مین:الان بلندت میکنم تا..

امی:نه.. خودتم میدونی اون تیر منو میکشه پس فقط به حرفام گوش کن

-منکه برات اهمیتی نداشتم چرا خودتو جلو انداختی

-اینطور نیست تو همیشه مهم بودی یونگ مین

یونگ مین همینطور که گریه میکرد:من دوستت دارم نباید بمیری..یادته گفتم دیگه نمیخوام عزیز ترین کس زندگیم رو دوباره از دست بدم..اون توی وروجک..نرو امیلیا تروخدا تحمل کن من میرسونمت بیمارستان..

امیلیا لبخنده بی حالی زدو گفت:منم دوستت دارم

یونگ مین:

با دیدن امیلیا که تیر خورده بود انگار دنیا روی سرم خراب شد..

سریع بغلش کردم و دویدم سمت بیمارستان توی راه باهام حرف میزد و همون لبخند آرامش بخش همیشگیش رو میزد ولی من شده بود مثل این دیونه ها کارام دست خودم نبود..نه دیگه اجازه نمیدم یه کسه دیگه هم از زندگیم بره..امیلیا طاقت بیار..نه نباید بخوابی..

سریع امیلیا رو گذاشتم روی تخت بیمارستان و دکترا سریع اون رو بردن توی اتاق عمل..

چند دقیقه بعد دکتر اومد بیرون:شما همراه خانم امیلیا هستید..

یونگ مین: حالش خوبه دکتر..

دکتر عینکش رو بیرون اورد: تصلیت میگم ایشالا غم آخرتون باشه..

یه لحظه نفهمیدم چی شد..نه امیلیا زنده بود ..اون حق نداره بدون اجازه من بره..

کل ساختمون داشت دور سرم چرخ میخورد..نه باورم نمیشه امیلیام رو از دست دادم ..نـــــــه

...

نیلا:

سانگ سریع فرار کرد و منم رفتم دنبالش .میدونستم نقشه ای داره اما حتی اگه می مردم برام مهم نبود

رسیدم به یه راه پله ی بزرگ که به پشته بوم میرسید توی راه پله کلی خرت وپرت بود .داشتم ازپله ها بالا می رفتم که سانگ گفت

-وای خواهر کوچیکه اگه بیای سمته من ,منم نمیزارم بمیری تو دختره زرنگی هستی و اگه باهم کار کنیم کلی پول گیرمون میاد

داشت همینجوری حرف میزد که به سمتش شلیک کردم

سانگ:اوووو پس جوابت اینه باشه پس خودت خواستی

سانگ شلیک کرد و منم داشتم میرفتم پایین که دیدم یه صدای شلیک اومد اول فک کردم از اسلحه ی سانگه ولی بعد ...عمو جان!!!

-بیا بریم نیلا بعدا همه چیو برات میگم

...

یک سال بعد

اونطور که عمو برام گفت پدر و مادره من پلیسه مخفی بودن و به دسته کسی کشته شدن که انتظارشو نداشتن..پدره سانگ یه خائن بود که پدرم ینی همه ی پلیسا فک میکردن خودیه ولی تو اخرین لحظه خوده واقعیشو نشون داد و خانواده منو کشت و فرار کرد

امی هم که توی اون ماجرا کشته شده بود و یونگ مین هنوزم عذا دارشه

کوین حالش خوب شده و دوباره به ان اچ برگشته .یوکیس و نوایست خیلی خوب تونستن با اون ماجرا کنار بیان .رن موهاشو کوتاه کرده و دیگه کسی بهش نمیگه که دختره...

بعد از اون ماجرا دیگه به امریکا نرفتم با اتفاقایی که افتاده بود مرگه خانوادم,مرگه امیلیا,ماجرای سانگ بوم...

دیگه نمیتونستم یه پلیس بمونم برای همین استعفا دادم و سازمانم قبول کرد

عمو کمکم کرد دوباره شروع کنم اونم با من توکره زندگی میکنه و الان من و هه جین و کیوری یه گروه توپ تشکیل دادیم .زمانه زیادی نیست که دبیوت شدیم ولی آرون راست می گفت ما الان جزء تاپ هاییم

...

بیرونه شهر یه جای قشنگ هست که من هروقت بیکارم می رم اونجا داشتم غروبه خورشیدو می دیدم که

-اون خورشیده که باید توروببینه تو از اون قشنگ تری

کوین همینطور که نزدیکم میومد ,گفت:

-بهت گفته بودم باره سوم طوری مدیونت میشم که نشه جبرانش کرد

بعدش منو بغل کرد و همینطور که همدیگه رو می بوسیدیم خورشید همه جا رو با نوره خودش قرمز کرد

پایان