Emiliya


سلام دوستان اینم قسمت 8 چرا انقدر تعداد نظرات کمه هااان

وااقعا ناراحت شدمااا..

نیلا: دوهفته بعد

دو روزه دیگه یوکیس میرن به چین منم مثله بقیه دارم تمرین می کنم که یه وقت وسطه کنسرت سوتی ندم.

از طرفه سازمان پیام اومده که امروز یه جلسه فوری داریم پس منم همینطور که میرفتم اونجا مراقب بودم کسی تعقیبم نکنه

وقتی رسیدم سازمان امی و یونگ مینم اونجا بودن امی تا منو دید, داد زد

-نیلاااااااااااااا

من:امیییییییییییییی

پریدیم همدیگه رو بغل کردیم توی این یکی 4 هفته کلی عوض شده بود الان بیشتر به خانوما میزد یونگ مینم عوض شده بود

اون دوتا الان دیگه خیلی محترمانه و رسمی با هم رفتار میکنن انگار که کلی ساله باهم همکارن ولی یه خورده مشکوک میزد باید قضیه رو بفهمم!!!

فقط خدا می دونه چی بینه این دوتا اتفاق افتاده!!!

توی جلسه

غیر از من,یونگ مین,امیلیا ,رییس کیم و یون هوآ چند نفره دیگه هم هستن که تا به حال ندیدمشون

اینطور که رییس کیم گفت امیلیا و یونگ مین به چین نمیان و اینجا دنباله کارا رو می گیرن و برای اینکه من اونجا دست تنها نباشم دونفر دیگه هم هستن البته با گروه های دیگه میان

رییس کیم گفت اینطور که فهمیدن احتمالا یک یا دونفر از این اونا(همون مجرما)بینه این گروه ها هستن و گفت که احتمالا توی چین چون فکر میکنن تحته نظر نیستن بشه اونارو شناخت

رییس کیم:بدیه این گروه به اینه که خیلی پراکندن و چون رابط هاشون ایدولا هستن می تونن خیلی راحت هر شئ تاریخی ای رو جابه جا کنن اخه کسی به ایدولا شک نمیکنه

 چند وقته پیش یه گردنبند که برای شاهزاده شی هیون بوده دزدیده شده اینطور که متخصص ها گفتن این گردنبند بیست میلیون دلار می ارزه اما هنوز ردی از این گردنبند نیست برای همین ما احتمال میدیم که اون گردنبند هنوز توی چینه و همون رابط قراره اونو تحویل بگیره

اما بهتون بگم که نباید اونجا خودتونو به خطر بندازین حتی اگه اون رابطو پیدا کردین نباید به روی خودتون بیارین هیچ اقدامی نمی کنین تا وقتی که به کره برگردین ولی اگه حرفه من راضیتون نمی کنه باید بدونید گرچه اونا فقط رابط هستن اما به جای خودش برای نجاتشون ادم هم می کشن تا الان دو نفر مردن

...

بعد از تموم شدن جلسه هرکدوم جدا از هم بدونه هیچ حرفی از سازمان بیرون می ریم نمیدونم رابطا کیان ولی یه جورایی خیالم راحته که از یوکیس نیستن

...

امیلیا:

بالاخره بعد از 4 هفته نیلا جونم رو دیدم خیلی ناز شده بود ..با هم رفتیم توی جلسه و به حرف های رئیس گوش کردیم جدی چه آدم هایی پیدا میشن فکم از مونده بود بعد از تمام شدن جلسه با نیلا خوداحافظی کردم اوفففف دلم براش تنگ میشه دیگه سر به سر کی بزرام آخههههه

داشتم از ساختمون میومدم بیرون که صدای یونگ مین رو پشت سرم شنیدم..

یونگ مین:امیلیا صبر کن برسونمت..

امیلیا:لازم نیست یه میرم خودم..

یونگ مین:اااا روی حرف بزرگتر از خودت حرف نــــــــــــزن سوار شو..

لبخندی زدم و سوار ماشین شدم..توی راه همچنان سوکت حاکم بود که من با م-ن  م=ن کردن شکستمش..

امیلیا:راجب اون قضیه معذرت..

پرید وسط حرفم و نزاشت دامه بدم:اصلا مهم نیست میزارمش پای  تشکر کردن..

سرم رو تکون دادم و برشگردوندم سمت پنجره هعیییی ای کاش جرعت این رو داشتم که بهش بگم دوستش دارم ولی توی این لحظه که نمیدونم اونم به من حسی داره یا نه باید خفه میشدم..

چقدر سخته انگار واقعا دارم خفه میشم..

بغض بدی داشتم ای کاش یه جا پیدا کنم خالیش کنم..یونگ مین من رو رسوند بدون اینکه نگاهش کنم سریع تشکر کردم و رفتم توی خونه..همین که پام رو گذاشتم توی خونه بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن..

ایون جونگ:چیییی شده امییییی عزیزممم حالت خوبه؟؟

با دیدن ایون جونگ این وقت روز شکه شدم سریع اشکام رو پاک کردم و :نه نه خوبم تو اینجا چی کار میکنی..

ایون جونگ:اومدم خوبه یه چندتا وسیله ببرم..نه تو یه چیزیت هست بهم بگو..ابجی جونممم امییی بگو..چی شده..

دیگه طاقت نیاوردم واقعا داشتم خفه میشدم رفتم توی بغل ایونی و تا میتونستم گریه کردم و از احساسم راجب به یونگ مین بهش گفتم..

اونم گفت بهتر امتحانش نم ببینم من رو دوست داره یا نه..

نیلا:

فردای اون روز طرفای بعد از ظهر رفتم ان اچ چون جنابه مربی هوانگ هنوز فک میکرد رقصه مون میلنگه واسه همین یکی دوبار رقصو رفتیم تا خیالش راحت شد

بعدش بچه ها واسه خودشون مهمونی گرفته بودن و کله کمپانیو هم دعوت کرده بودن اخییی کلی خوش گذشت

اخرای شب شده بود و من و دو تا از رقاصا که مسیرمون یکی بود میخواستیم باهم بریم که کوین از پشت صدام کرد و گفت

-نیلا اگه میخوای بری من میتونم باهات بیام که تنها نباشی

میخواستم بگم با رقاصا میرم ولی گفتم: اها باشه اگه میخوای می تونی بیای

کوین که انگار یه لحظه فکر کرده بود قبول نمی کنم خیالش راحت شدو یکم جلوتر از من رفت منم با صورتم به رقاصا که دیگه دوستام بودن گفتم ببخشید اتفاقی شد

...

خیلی اروم راه می رفتیم عملا داشتیم قدم می زدیم که کوین گفت

-آه این کاره ما حسابی ادما رو از هم دور میکنه مگه نه؟

-چطور؟

-اخه ما بیشتر از یه هفته ست که باهم کار می کنیم ولی پیش نیومده بود خیلی باهم حرف بزنیم

-ما که حرف زدیم

-اره ولی بیشتر شبیه حرفای دوتا همکار بود تا دوتا دوست.میدونی منظورم اینه که خب.. میدونی تو بیشتر با کیسوپ حرف میزنی ومن بعضی وقتا فکر میکردم که نامرئیم

یه لحظه نزدیک بود که بخوام اندازه ی یه طومار دلیل بیارم که اینجوری نیست ولی بحثو عوض کردمو پرسیدم

-کنسرت توی یه کشوره دیگه سخت نیست؟من مدام فکر میکنم کارو خراب میکنم

کوین خندید و گفت

-شاید من کارو خراب کنم ولی تو عمرا اشتباه نمیکنی .آها راستی میدونستی یه بار توی یه کنسرت فکر کنم توی ژاپن بود من و ایلای داشتیم.....

تمومه راه کوین داشت با اون چهره ی نازش و صدای قشنگش ماجراهاشونو تعریف میکرد .منم همینطور که به حرفاش گوش می دادم با خودم فکر میکردم چه طوری میشه یه پسر به سنه اون هم بتونه مردونه باشه هم اینقد بامزه

تقریبا جلوی پلدیس بودیم که کوین حالتش جدی شد وگفت

-نیلا یه قولی بهم میدی؟

-چه قولی؟

یه لحظه نگران شدم

-اینکه اگه توی کنسرت زمین خوردم بازم بهم بخندی باشه

نمیدونستم باید چیکار کنم فقط داشتیم همدیگه رو می دیدیم که هردوتامون خندمون گرفت

همینطور که می خندیدیم کوین جلو اومد و با دوتا دستش کمرمو گرفت .صورتشو جلو اورد و منو بو.س.ید

توی این فکر بودم که خودمو عقب بکشم ولی انگار کنترلم دسته خودم نبود دستمو روی شونه هاش گذاشتمو منم بو.سی.دمش

یکم بعد از هم فاصله گرفتیم کوین به چشمام نگاه کرد و لبخنده مهربونی زد .بعد بدونه هیچ حرفی رفت