امیلیا:

سلااااااام دوستان مرسی از اینکه داستان ها رو دنبال میکنید اینم از ادامه ماموریت شیرین نظر فراموش نشه بااای

پارت 9 و 10

Ep9:

همون شبی که بینه منو کوین اون اتفاق افتاد:

شخص سوم:

امیلیا داشت توی کمپانی راه می رفت فکرش درگیره نیلا بود توی فکرش می گفت

-اخه این بچه تنهایی بره چین دنباله همچین ادمای خطرناکی بگرده که چی بشه اگه یه وقت باز کله شقی کنه و تو خطربیفته اون دوتای دیگه که کاری نمیکنن منم باید باهاش می رفتم باید رییس کیمو راضی میکردم...

داشت همینطوری با خودش کلنجار می رفت که یونگ مین اومد

یونگ مین:امیلیا

امیلیا که تو حاله خودش نبود صداشو نشنید

یونگ مین همینطور که می دویید تا به امی برسه باز گفت:امیلیااا

یونگ مین از پشت شونه ی امی رو گرفت و امی که یه دفه جا خورده بود با عصبانیت دسته یونگ مینو از رو شونه ش پس زد

یونگ مین:حالت خوبه ؟نباید نگرانه نیلا باشی اون تو کارش ماهره

امی:تو نمیخواد نگرانه من باشی حالا که نیلا داره میره چین ما باید کارمونو اینجا درست انجام بدیم

یونگ مین:به این ظاهره سرد نمیخوره که نگرانه کسی هم بشه

امی:این به تو ربطی نداره که من ظاهرم چجوریه

بعد با عصبانیت رفت.یونگ مین همینطور که رفتنشو می دید گفت

-دختر تو واقعا عجیبی ینی میشه یه روزی اینطور که نگرانه نیلایی نگرانه منم باشی

نیلا:

شانس اوردم که حرفه منیجرو گوش کرده بودم و وسایلمو از قبل برای سفر جمع کرده بودم اخه الان توی این حالی که من هستم کی حوصله داشت برای سفر حاظر شه

میدونید من از حاله خودم سر در نمیارم الان باید هیجانی باشم یا خجالت زده ولی خیلی ریلکسم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده

دوست داشتم راجبه امشب به امی بگم ولی سازمان گفته با هم تماسی نداشته باشیم میخوام برم به یکی راجبش بگم ولی هیچ کس تو ذهنم نمیاد واسه همین بیخیالش شدم

...

فردا صبح همه ی بچه ها با ماشینی که از ان اچ بود میریم فرودگاه وقتی سواره ماشین شدم هنوز یوکیس توی ماشین نبود منم سریع رفتم پیشه رقاصای دیگه نشستم

داشتیم باهم حرفای دخترونه می زدیم که یوکیس سواره ماشین شد

منم یه دفه ای با دیدنه کوین تنم داغ شد کاملا حس میکردم صورتم قرمز شده ولی اونی که پیشم بود گفت رنگم پریده (اوفف خدا رو شکر هرچی باشه بهتر از قرمز شدنه اون دیگه خیلی تابلوئه)

کوین:

منتظره ماشین بودیم منم همینطور که پیشه بچه ها بودم داشتم به نیلا فکر میکردم که ماشین رسید سواره ماشین شدم و اولین کسی که تو چشمم اومد نیلا بود کلی تمرین کرده بودم که وقتی دیدمش چطوری رفتار کنم ولی فقط زود رفتم روی یه صندلی کناره پنجره نشستم

تند تند نفس می کشیدم .کیسوپ که پیشم بود گفت:کوین حالت خوبه؟

منم همینطور که داشتم یواشکی نیلا رو می دیدم رومو کردم سمته کیسوپ ,خندیدم و گفتم :اره خوبم

حالم الان بهتر شده همینطور که از پنجره بیرونو می بینم یه چشمم به نیلاست .این دختر چقد دوست داشتنیه(نظر لطفته تو رو خدا خجالتم نده)

...

رسیدیم فرودگاه و تا نوبته پروازه ما بشه دوره هم نشسته بودیم

منیجر رفته بود تا بلیطا رو اوکی کنه

من و کوینم اصلا به روی خودمون نیاوردیم دیشب چی شده خیلی ریلکس داشتیم با هم میگفتیم و شوخی میکردیم

خلاصه منیجر بلیطا رو داد بهمون و همون موقع اسمه پروازه ما اومد و ماهم رفتیم تا سوار هواپیما شیم

تو دلم میگفتم

خدارو شکر هواپیما بزرگه و تا چین بدونه اینکه کوینو ببینم میگذره اخه اگه اونو تا اونجا می دیدم که اب میشدم می رفتم تو زمین

از پله ها رفتیم بالا و هرکس رفت تا سره جاش بشینه منو منیجر دیرتر از بقیه سوارشدیم

دنباله صندلیم بودم که یه لحظه نفسم بند اومد

هیچ کس نمیدونه سرنوشتش چیه خدایااااااا صندلیه من کناره کوینهههه

کوین منو دید وگفت

نیلا نمیخوای بشینی؟

-هاا چرا میشینم

رفتارمون با هم مثه دو تا دوسته صمیمی بود ازاونایی که با هم میگن و میخندن کوینم دوباره اون رفتاره شیطونیش گل کرده بود

کوین

هنوز معلوم نیست کی پیشه من بشینه ولی تقریبا همه سوارشدن اگه کنارم کسی نشینه من تا چین چیکار کنم؟

توی همین فکرا بودم که معلوم شد خدا واسه منم یه کارایی می کنه  سرمو بلند کردم و اصن باورم نمیشه نیلا پیشه من می شینه

الان وقته جنتلمن بازیه ولی من شیطنتم گل کرده

...

امیلیا:

خیلی نگران بودم همش از یه طرف سالن میرفتم یه طرف دیگه خدایا بلایی به سره تنها خواهرم نیار من و نیلا از بچگی با هم بودیم دوست نداشتم از دستش بدم..

یونگ مین اومد طرفم:میشه انقدر نگران نباشی..داری منیجر رو نگران میکنی..

امیلیا با اعصبانیت:به درک من خودم حالم خیلی بده..

یونگ مین:جدیدا رفتارت خیلی عوض شده..

واااای خدا من چه مرگم شده دارم روی کسی که عاشقشم داد میزنم یه لحظه نفهمیدم چی گفتم که اشکم در اومد و از اونجا دور شدم..

امیلیا:به تو مربوط نیست به زندگی پوچ من کاری نداشه باش..

یونگ مین:

خیلی براش نگران بودم چرا این جوری شده..امیلیا خیلی روی فشار بود درکش میکنم از یه طرف نیلا از طرفی دستور های پی در پی رئیس..

وقتی گریه کرد دلم براش سوخت چقدر اون لحظه معصوم شد دونبالش رفتم تا اینکه رسید به آبدار خونه داشت گریه میکرد نمیدونم چرا طاقت نیاوردم رفتم بغلش کردم..

امیلیا با هر دوتا دستش یقه لباسم رو چنگ زد و خودش رو بیشتر توی بغلم پنهون کرد منم محکم بغلش کردم و با دست راستم موهای بلندش رو نوازش کردم..

بعد از چند دقیقه که آروم شد ازم جدا شد توی اون لحظه که امیلیا از شدت گریه نک بینیش قرمز شده بود فقط میتونستم بگم خیلیییی ملوس شده بود درست مثل یه بچه گربه..

یونگ مین:الان بهتری؟

امیلیا:آره مرسی..

اومد بره ولی دستش رو گرفتم و نزاشتم بره شکه شد و همون جا سر جاش ایستاد دستش رو گرفتم توی دستم و با خودم بردمش سمت دست شویی و با دستم صورتش رو آب زدم..

فقط با تعجب بهم خیره شده بود..

بعد از اینکه کارم تموم شد کوله رو دادم دستش و از اونجا رفتم..

نیلا:

توی راه کوین و من کلی خندیدیم انگاری که کوین یه پسر پیشش باشه (اخه من یه مدلم خیلی پسرونس واسه همین پسرا راحت باهام جور میشن)

...

خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو میگرفتم هه هه هه

میگم کوین بعضی وقتا شبیه بچه ها میشه ...خوابش برده و افتاده روی من ,منم هرچی دوباره صافش میکنم تا روی صندلی خودش باشه فایده ای نداره که نداره

...

رسیدیم چین و رفتیم هتل

روزه اولو استراحت کردیم ولی بعدش بچه ها برای مصاحبه و عکس و این چیزا مدام بیرون بودن توی این یکی دو روز چندتا از گروه های دیگه هم اومدن

اون دو تا ماموره دیگه هم هستن منم حسابی حواسمو جمعه ماموریت کردم

روزه سوم بود با بچه ها رفتیم شهرگردی(خخخ عجب) ایلای یه مدت چین زندگی کرده برای همین هم چینی بلده هم همه جارو میشناسه

کلی گشت زدیم , رفتیم شهره بازی خخخ باید کیسوپو میدیدین خدا میدونه چقد جیغ زد

تو رستوران بودیم که یکم سس ریخت رو لباسه سوهیون باید می دیدین کوین اونقد خندید که نزدیک بود خفه شه

تازه بچه ها کلی عکس با فناشون گرفتن این چند روز تویتر واینستا از دسته اینا کلافه شد از بس که اپدیت میشد

...

تا حالا هیچ خبری از اون گردنبند نشده هیچ چیزه مشکوکی نیست حتی اون دوتا ماموره دیگه هم چیزی پیدا نکردن

توی لابی هتل با گروه افتر اسکول و کارا بودم که یوکیس برگشت هتل

هون و کیسوپ و ایلای رفته بودن مصاحبه ولی نمیدونم بقیه کجا بودن

داشتم نگاشون میکردم که نانا صدام زد میخواستم دوباره قاطیه جمع بشم که کیسوپ و هون صدام زدنو برام دست تکون دادن بعد از اونا کوین بود که طبقه معمول با خنده ی مهربونش نگام میکرد

...

شبه کنسرت بود  و حتما رابط باید امشب پیدا بشه بیشتر از هر شبی امشب حواسم به همه چیز هست

ولی این همه ادم اینجاست چطور میشه کسی روکه میخوایم پیدا کنیم

کنسرت تموم شد.امشب مامورایی از چین تمامه کادوهایی که فنا اوردنو بررسی کردن ولی هیچی پیدا نکردن

نصفه شب بود خوابم نمیبرد برای همین رفتم توی پارکه هتل یکم قدم بزنم رفتم و کناره یه درخت نشستم هندزفریمو کردم توی گوشم و داشتم اهنگ گوش میکردم که یه دفه حس کردم یکی داره میاد

زود رفتم پشته درخت تا منو نبینن حسه پلیسیم میگفت که اینا هرکی هستن همون رابطان

رفتن بینه درختا و منم دنبالشون رفتم تا چهرشونو ببینم

-گردنبندو آوردی؟

-آره بیا ولی خیلی مراقب باش یه وقت ضایه بازی در نیاری وگرنه ...

-خیله خب نمیخواد بقیشو بگی...

-پس بعدا می بینمت

اون دوتا از هم جدا شدن و زود رفتن ولی دیگه لازم نبود برم دنبالشون تا ببینم رابط کیه چون میشناختمش فقط خدا کنه خواب باشم...

امیلیا:

اوفففف خوابم نمیومد لعنتی ..از روی رخت خواب بلند شدم..هم اتاقی من ایون جونگ بودی واای هیلی ملوس خوابده بود..رفتم توی تراس و بادی رو که میومد رو استشمام میکردم الان دیگه بهترم شدم فقط یه یه خورده هوای آزاد احتیاج داشتم..

با د به موهام میخورد که باعث میشد لذت ببرم و شمام رو بستم و دستم رو باز کردم ..

ساعت های 3 نصف شب بود..

یونگ مین:

اصلا خوابم نمیومد برای همین هم رفتم یکم قدم بزنم که یه دفعد دیدم رسیدم کوچه ای که امیلیا و تی آرا بودن..

رفتم جلوتری یه ئختر رو دیدم که توی تراس بود و باد به موهاش میزد اونم چشماش رو بسته بود بیشتر که دقت کردم دیدم امیلیاست موبایلم رو برداشتم و براش یه اس فرستادم..

امیلیا:

با اومدن اس ام اس چشمام رو باز کردم پیام رو که باز کردم دیدم  یونگ مینه شکه شدم..

یونگ مین:اون جا بهت خوش میگذره..

امیلیا:تو کجایی؟

یونگ مین:پایین رو نگاه کن..

پایین رو نگاه کردم یونگ مین رو دیدم برام دست فرستاد رفتم پایین پیشش..یه خورده با هم قدم زدیم بعد نشستیم روی یه صندلی توی پارک..

امیلیا: چند تا خواهر و برادر داری؟

یونگ مین:تک فرزندم..درواقع یه داداش داشتم هم سن خودم توی تصادف با بابا هر دوتاشون رو از دست دادیم(خدا نکنه بلا به درو باشه)

امیلیا:آهان ببخشید نمیدونستم..

یونگ مین:اشکالی نداره تو چی؟؟

امیلیا آهی کشید:من خونواده ندارم..از بچگی با نیلا و عموی نیلا بزرگ شدم..

ناراحتی رو توی چشمای یونگ مین دیدم..فقط سرم رو پایین آوردم..

یونگ مین:بیا از هم چند تا سوال بپرسیم شاید این جوری خسته شیم خوابمون بگیره..

امیلیا:اوکی اول من..امم بیشتر از چی میترسی توی زندگی؟

یونگ مین:از اینکه دوباره یکی از عزیز هام رو از دست بدم...امم بزرگترین دروغی که گفتی چی بوده؟

امیلیا:یه بار توی 6 سالگی مجسمه مریم مقدس رو شکستم..البته از روی عمد نبودااا..گفتم من نبودم کار این پرستو ها بود...

یونگ مین زد زیر خنده وااای خدا چه خنده نازی داره یه لحظه قلبم یه جوری شد..

امیلیا:اگه بفهمی یکی دوستت داره چی کار میکنی..

یونگ مین به طور شوخی:میزنمش..

امیلیا:وااا چرا؟؟دلت میاد من رو بزنی؟؟

به لحظه نفهمیدم چییی شد من الان چی گفتممم..یونگ مین برگشت با تعجب نگاهم کرد منم اون موقع سریع از جام بلند شدم..

امیلیا:من خوابم میاد دارم چزت و پرت میگم من رو برسون خونه..

یونگ مین بلند شد و من رو تا دم در رسون حتی نگاهش هم نکردم  سرم پایین بود خداحافظی کردم و اومد برم هنوز چند قدم بیشتر برداشته بودم که یونگ مین صدام کرد..سرجام ایستادم ولی بر نگشتم..

یونگ مین:

از حرف کی که گفت شکهش شدم برای همین تا دم در خونه حرفی نزدم وقتی داشت میرفت طاقت نیاوردم و صداش کردم ایستاد ولی بر نگشت..

برفتم جلود و با یه حرکت برش گردوندم سمت خودم و دست راستم رو دوره کمرش حلقه کردم و شروع به بو-سیدنش کردمم..

اونم دستش رو دوی گردنم حلقه کرد و من رو همراهی کرد..

بعد از این همه مدت الان به این نتیجه رسیدم که منم دوستش دارم..

امیلیا ازم جدا شد و بدون اینکه نگاهم کنه رفت توی خونه..

امیلیا:

رفتم توی خونه و در رو بستم و بهش تکیه دادم..اوووف خدااا اون من رو بوسید..جدی جدی من رو بو-سید..

Ep10:

نیلا:

بعد از اینکه اون دوتا رفتن من کناره همون درختی که پشتش قایم شده بودم نشستم

اخه چطور میشه! پسر, من انتظاره هرکی رو داشتم جز اون .

عملا قلبم دیگه نمی زد

...

نزدیک صبح قبل از اینکه بقیه بیدار شن برگشتم توی اتاقم .می خواستم بزنم زیره گریه ولی هم اتاقیم خواب بود اگه اینکارو میکردم بیدار میشد و بعد چی میخواستم بهش بگم

واسه همین رفتم حموم و دوشو باز کردم دیگه الان اشکام با قطره های اب یکی شده بود

...

حاله بیرون رفتن نداشتم ولی دیروز به نانا قول داده بودم باهاش برم بیرون تا یکم خرید کنه .

به زور حاظر شدم و تا دره اتاقو باز کردم که برم توی راهرو کیسوپم دره اتاقشو باز کرد

-نیلا شالو کلاه کردی خبریه؟؟؟

-کیسوپ الان نه,باشه؟

کیسوپ هنوز درو نبسته بود. کوین و می دیدم که مثه یه فرشته خوابیده(کیسوپ و کوین هم اتاقی بودن) یه لبخنده ناراحت زدم و همینطور که داشتم نگاش میکردم کیسوپ پرسید

-مطمئنی حالت خوبه؟شاید مریض شده باشی

مهربون نگاش کردم و بهش لبخند زدم. سرمو انداختم پایین و رفتم

...

نانا دختره مهربونیه اگه منو اینجوری میدید تا حالمو خوب نکنه ولم نمیکرد واسه همین خودمو زدم به اون راه

داشتیم خرید می کردیم و خوش میگذروندیم حتی رفتیم توی لاین و با بچه های پلدیس که تو کره بودن حرف زدیم .از خودم بدم میومد من الان باید بهش کمک کنم خودشو از این ماجرا بکشه کنار ولی اینجا دارم عکس سلفی میگیرم

همینجوری واسه خودمون می گشتیم که رسیدیم به پارکی که چن وقت پیش با یوکیس بودم

یاده خنده های بچه ها افتادم یاده شیطونیاشون نمیدونستم اگه یکی از عضواشون اینطوری از گروه بره بقیشون چیکار می کنن

یه لحظه به این فکر افتادم که وقتی برگشتم کره چیزی به بقیه نگمو بزارم همه چی همینطوری بمونه ولی نمیشد یا اصن از ماموریت کنار بکشم به این بهونه که نتونستم تو چین چیزی پیدا کنم

نانا دستمو گرفت و سریع رفتیم تویه فروشگاه بزرگ که پر از وسایله دخترونه بود .

نانا داشت خرید میکرد و منم تا اون سرش گرم بود رفتم جاهای دیگه ی فروشگاهو ببینم که یه قیافه ی اشنا دیدم رفتم جلوتر ولی دیگه اونجا نبود

-ها همین الان اینجا بود,کجا رفت؟!!

دنباله من بودی؟

-اوو ایلای تو مگه الان اینجا نبودی چجوری از پشته من ظاهر شدی ؟!!!

ایلای خندید و گفت:وقتی اونجا بودم حس کردم یکی داره نگام میکنه فک کردم یکی از فناست برای همین سریع جامو عوض کردم ولی وقتی دیدم تویی زود اومدم بیرون

-ولی چجوری اینقد س س سریع!!!

-من وقتی چین بودم کنگ فو یاد گرفتم .راستی تو اینجا تنهایی اومدی بیرون نمیگی یه وقت گم بشی حداقل یکی رو باخودت میاوردی

-مثلا کی؟

-این همه ادم هست مثلا کوین اونم که از خدا خواسته

-چی؟

-نگو نمیدونی همه دیگه فهمیدن کوین از تو خوشش میاد حتی اون روز که توکافه بودیم همون روز که نزدیک بود تصادف کنه من فهمیدم یه خبریه

خندید و گفت

-یکم تحویلش بگیرررر

تا اسمه کوین اومد حالم خیلی بد شد اخرین بار وقتی خانوادم مردن همچین حسی داشتم .زود بحثو عوض کردم و پرسیدم

-ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟اینجا هیچ چی برای پسرا نیست نکنه ...صبرکن ببینم تو که...

ایلای با خجالت خندید و گفت

-آره ولی به کسی نگو چینگو

نانا صدام کرد و گفت

نیلا اینجایی تو چرا یه جا بند نمیشی

ایلای:ای بابا عادت میکنی چند وقت دیگه کوینم هی را به را میاد پلدیس اونوقت..

نزاشتم حرفش تموم شه وبا دستم یکی زدم به بازوش.ایلای با شیطنت خندید و بعد نانا گفت

خب دیگه بیا بریم .توهم اینقد شیطونی نکن ایلای وگرنه یه روز سرت میاد

نانا دستمو گرفت و داشتیم میرفتیم بیرون که سرمو بردم سمته ایلای و اونم دست تکون داد

چن لحظه همه چیو یادم رفت. خندم گرفته بود فک کن ایلای جی اف داشته باشه!!!

...

بالاخره بعده کلی پیاده روی خریدای نانا خانوم تموم شد و اجازه داد برگردیم هتل .

زود رفتم دوش گرفتمو بعد برای شام رفتیم رستوران .

بیشتره وقتا می رفتم سره میزه یوکیس حتی امشبم معلوم بود بچه ها میخواستن برم پیشه اونا و داشتن نگام میکردن .کوینو می دیدم که مثه همیشه خوشحاله ولی انگار امشب یکم بیشتر حالش خوبه. وقتی دیدن راهمو عوض کردم و نرفتم پیششون یه جورایی جاخوردن ولی الان دیگه وضع فرق میکنه تا اونجا که بتونم میخوام ازهمشون دور شم

رفتم پیشه افتر اسکول اصن درستشم همینه ما با هم تویه کمپانی ایم

نمیتونستم چیزی بخورم همش با غذام بازی میکردم نانا چن بار گفت که اگه اینو دوس ندارم یه چیزه دیگه سفارش بده ولی من میگفتم همین خوبه (با این حاله من غذای بهشتم مثه زهر می مونه)

همه غذاشونو خوردنو برگشتیم هتل .

توی اتاق بودم و باهم اتاقیم حرف میزدم فک کنم نزدیکای دوازده بود که حس کردم راحت نفس نمیکشم

رفتم توی پارک و داشتم راه می رفتم که

نیلااا

مگه میشد این صدارو نشناسم ولی نمیخواستم ببینمش برای همین خودمو زدم به نشنیدن

دوباره گفت :نیلاااا

 

با دستش منو برگردوند سمته خودش همینطور که باز ازاون لبخندای مهربونش داشت گفت :دختر حواست کجاست بیا باهات کار دارم

دستمو گرفت و رفتیم روی یه صندلی نشستیم

نیلا می دونم از وقتی که اومدی کره زیاد نگذشته ولی خب .. زمانش زیاد مهم نیست ...اه میدونی من تو این چیزا خوب نیستم راستش نمیدونم چجوری بگم

اممم خب میدونی یه جورایی دلم میخواد یه چیزی بهت بدم که هروقت اونو دیدی یاده من بیوفتی واسه همین اینو..

(یه جعبه کادوی قشنگ داشت همون جعبه ای بود که دیشب اون پسره واسش آورده بود از وقتی دستمو گرفت تا الان که اینجا نشستیم من یه کلمه هم چیزی نگفتم)

اینو ازم قبول میکنی؟ میدونی این یه گر..

نزاشتم حرفش تموم شه و گفتم:گردنبنده و خیلی هم می ارزه

کوین تعجب کرده بود انگار توقع نداشت اینو بدونم پرسید

آره ولی از کجا..

دوباره حرفشو ناقص گذاشتم و با لحنی که مثه بازپرسا بود گفتم

هه, چیه کاره تون به مشکل خورده؟ فهمیدین پلیس دنبالتونه و به این راحتیا نمیتونید از کشور خارجش کنید .فکر کردین چی بهتر از این که بدینش دسته یکی از خودشون تا وقتی برگشتین کره با یه صحنه سازی بگی گردنبندو دزدیدن و همه چی تموم شه

کوین یه جورایی هم نگرانم شده بود و هم ترسیده بود به چشمام نگاه میکرد و پرسید

از چی حرف میزنی ؟پلیس.. پلیس دنباله کیه ..نیلا چی شده؟ نیلا تو یه... پلیسی؟

نمیزاشتم حرف بزنه زود جعبه رو که توش همون گردنبند بود گرفتمو گفتم این پیشه من میمونه و وقتی برگشتیم کره تکلیفه توام معلوم میشه

این حرفو که زدم زود ازش دور شدم و کوین با همون حالته نگرانش رفتنمو می دید