امیلیا:

سلاام دوستان یه داستان جدید 4 قسمتی ترسناک دارم اومیدوارم واقعا ترس رو احساس کنید هرچند که با نوشتن من بعید میدونم خههه

اسم داستان هست روح سرد و سه قسمت بیشتر نیست نظرات باید زیاد باشه تا قسمت بعدی رو سریع بزارمم

راستی یه سوااال پوستر داستان چه جوره خوبه یعنی ترسناک هست؟؟عایا؟؟

بدووو ادامه نظرررر فراموش نشههه

بووووووووس بااااااااااای


پارت اول:

جیون:

اوووف بازم فصل مدرسه ها شروع شد ای بابا بازم میخواد مثل خر بخونی..

لباس هام رو گذاشتم توی جمدون و از پله ها اومدم پایین و با خانوادم خداحافظی کردم و رفتم بیرون دنبال دوست صمیمیم تیفانی..قراره به مدت دوسال توی مدرسه سانگ چول که شبانه روزی بود درس بخوندیم تا بریم کالج..

زنگ خونه تیفانی رو زدم و بعد از چند دقیقه پیداش شد و اونم با خانوادش خداحافظی کرد و بعد دوتایی تاکسی گرفتیم رفتیم به سوی سرنوشتمون..

بعد از چند دقیقه انتظار بالاخره رسیدیم به مدرسه محیط داخل و اطرافش یه خورده ترسناک بود

تیفانی:اینجا چرا انقدر ترسناکه اومدیم مدرسه نیومدیم که دانشکده جادوکری؟

خههه از لحن حرف هاش خندم گرفته بود..راست میگه والا مدرسه یه طوری بود سرایدار اونجا قیافه بد داشت خیلی بد به بچه ها نگاه میکرد وقتی من رو دید خیره خیره به طور ترسناک نگام کرد بعد نیشخندی زد و رفت.

تیفانی:یااا جیون این چرا بد نگاهت کرد..اییییی چه ترسناک..

دستش رو گرفتم و شونه ای بالا انداختم و هر دو به سمت مدرسه رفتیم..

جو حیاط رو دیدم تازه فهمیدم به چه دیونه خونه ای اومدم اههه..پسرا به طور شوخی و وحشانه کیفاشون رو میزدن توی صورت هم دیگه ..دخترا ناخوناشون رو لاک میزدند و جلوی پسرا ناز خرکی میومدن..

تیفانه در گوشم گفت:به تیمارستان سانگ چول خوش آمدید..

هر دو زدیم زیر خنده و وارد سالن مدرسه شدیم و رفتم برنامه کلاسیمون رو گرفتیم و وارد اتاق خودمون شدیم..یه اتاق متوسط با دوتا تخت گوشه دیوار بود..خوبه میز مطالعه هم داشت...

وسایلمون رو چیدیم و از اتاق زدیم بیرون و رفتیم یه چیزی بخوریم واقعااا گرسنم بود چون نزدیکای ظهر هم بود من و تیفانی برای خودمون ناهار خریدیم ..

سهون:

با برادر گوچیکم جین وان وارد مدرسه شدیم  بعد از گرفتن اتاق و اعت کلاسیمون رفتیم یه خورده توی اتاق استراحت کردیم چون تا اومدن به مدرسه 4 ساعت توی راه بودیم..

جین وان:داداش پاشو دیگه گرسنمههه..

سهون:خهه باشه داداشی کوچولو بیا بریم

بعد از تعویض لباسم با جین وان زدیم بیرون به سمت بوفه جین وان داداش گوچیکیه من 19 سالش بود و من 26 سالم بود..

همین طور که مسقیم به سمت بوفه میرفیتم یه دختر حواسش توی خندیدن و شوخی با دوستش بود خورد به من..

ـ:ببخشید حواسم نبود..حالتون خوبه؟

قیافه معصوم و خوشگلی داشت:بله خوبم .اشکالی نداره..

سری تکون دادم و با جین وان رفتیم سمت بوفه و غذامون رو خودیم..

جیون:

از بوفه اومدیم بیرون داشتیم میگفتیم و میخندیدم که تیفانی حواسش نبود خورد به یه پسر خوش تیپ..

بعد از معدرت خواهی از هم حدا شدیم تیفانی دیگه شیطنت نکرد این دفعه رفته بود توی فکر..

جیون:یاااا عاشق شدیییی ..کجاایی؟؟

تیفان:هاان..چی گفتی..چیزه..ولش کن بیا بریم کلاس..

دستم رو گرفت و با هم رفتیم سر کلاس بعد از چند دقیقه که معلم و بچه ها اومدن همون پسره هم وارد شد تیفانی یه خورده دست باچه به نظر میومد خههه خندم گرفته بود..تیفانه و عاشق شدن خههه

معلم که درسش رو داد بعد وسط درس دادن یکی از بچه ها رو صدا زد به اسم لی جون..

کجااا دیدمش اممم آهان یادم اومد این همونیه که..

فلش بک:

داشتم برنامه ام رو چک میکردم از توی بورد مدرسه که صدای چند تا خنده دختر از پشت سرم شنیدم..

سه تا دختر بودن که به یه پسر چسبیده بودن پسره هی از خودش تعریف میکرد و هیکل و بازوش رو نشون میداد.. از حق نگذریم واقعا هیکل قشنگی داشت..

یکی از دخترا با دست کوچیکش بازوی مردونه اون پسر رو گرفت توی دستش و با اشوه:وااای جون خیلییی خوب روش کار کردی آدم رو دیونه میکنه..

پسره خنده مردونه ای کرد..و از کنارم همگی رد شدن..

پایان فلش بک..

لی جون داشت به درس تاریخ کره جواب میداد و مغرورانه عمل میکرد و دخترا هم خودشون رو تیکه تیکه پاره میکردن به خاطر هیکلش ..ایییش حالم بد شد..

چند ساعت گذشت تا اینکه کلا کلاسامون امروز تموم شد تا برا فردا..با تیفانی رفتیم اتاقمون ..من مثل جنازه ها خودم رو پرت کردم توی تختم..

جیون:واای خدا خستممم چقدر..تیفی تو چی؟

تیفانی زمزمه کنان:هعییی سهون..

جیون:هاان..سهون کیه؟؟

تیفانه که هول کرده بود  تند تند گفت:هان چی ..نه کسی نیست من میرم یه دوش میگیرم..

اون تند تند رفت توی همون منم آروم بهش خندیدم خیلی ملوس شد وقتی مچش رو گرفتم..فکر کنم سهون همون پسره باشه خههه

سهون:

از کلاس خارج شدم و رفتم سمت دوتا کلاس پایین تر از خودم دنبال جین وان..

سهون:داداش کوچلوی من..خوش گذشت..

جین وان با دل خوردی:اهه سهووون انقدر مثل بچه ها باهام رفتار نکن دیگه

خندیدم:باشه تسلیم..کتابت رو بردار که بریم..

با جین وان رفتیم توی اتاقمون خیلی خسته بودم ..لعنتی روز اول کلی درس دادن..

جین وان:داداش..چرا اینجا انقدر ترسناکه یه طوریه..امروز توسط درس دادن استاد رفتم دست شویی..

توی دستشویی صدای گریه یه دختر رو شدیم..

از روی تخت بلند شدم و  رفتم سمت میز:یه دختر اونم توی دستشویی پسرونه؟

جین وان:آره..وقتی در رو باز کردم کسی نبود صدا هم قطع شده بود..

لبخندی زدم:حتما یکی داشته سربه سرت میزاشته..

جین وان با ترس:نه نه اون شوخی نبود واقعی بود..کسی به جز من اونجا نبود..

سهون:بهش فکر نکن همش الکیه یکی داشته اذیتت میکرده..

دو روز بعد.

جیون:

داشتم حاظر میشدم که برم برای ورزش والیبال که صدای جیغ تیفانی رو شنیدم و بعد خودش با عجله از حمام با حوله دورش اومد بیرون..

یه خورده ترسیدم و نگران شدم:چی شد؟

تیفانی که میلرزید:او..اونجا..یکی با..با..با لباس های پاره سفید بلند..با دستای خونی بوو..بود

جیون:چی میگی تو ..نه بابا حتما خیال کردی..مال همون فیلم ترسناکیه که دوشب پیش با هم دیدیم..

آروم زدم روی شونه تیفانی:بیخیال بابا خیال کردی من رفتم والیبال بازی تو هم سریع بیا پایین..

تیفانی که خیلی ترسیده بود با ترس نگاهم میکرد..لبخندی آرامش بخش بهش زدم و اومدم بیرون..

تیفانی:

خیلی ترسیده بودم اون واقعی بود خیلی ترسناک بود صورتش پوسیده بود و موهای بلند مشکیش که به نظر میرسید خیس باشه همراه با اون لباس سفید بلند و پاره پشت سرم ایستاده بود و چاقی خونی توی دستش بود..

میترسیدم برم داخل حمام لباسم رو بردارم برای همین هم سریع لباس همام رو پوشیدم و با اون موهای خیس زدم بیرون که بازم جلوم رو نگاه نکردم و خوردم به سهون..

سهون:

همین جوری قدم میزدم که به سمت اتاق ها رسیدم اتاق 22 یه دختر با موهای خیس با ترس پرید بیرون و من رو ندید و با هم خوردیم زمین..

این که تیفانی بود هم کلاسیم ولی از چی انقدر ترسیده بود؟؟

سهون:تیفانی شی(خانم تیفانی)حالتون خوبه؟

تیفانی که کلی ترس توی چشماش بود:اون..اون واقعیه خودم دیدمش ..اون میخواد من رو بکشه..

از حالتش ترسیدم دختری به این معصومی و شیطونی الان جلوی من با ترس داره حرف میزنه

بلندش کردم و شونه هاش رو گرفتم توی دستم:کی ..کی میخواد بکشتت..

تیفانی با کلافگی:نمیدونم نمیدونمم..میترسم..خواهش میکنم..

تیفانی:

داشتم با سهون حرف میزدم که دوباره دیدمش توی آینه بود درست پشت سرم ولی سهون نمیدیش چیزی نگفتم از ترس آب دهنم رو خوردم نیشخندی زد و دوباره غیب شد..

تیفانه آروم و زمزمه وار:او.و.ن الان..پست سرم.ه

سهون:تیفانی شی کسی پشت سرت نیست حتما کابوس بدی دیدی آروم باش..

تیفانی:جیغغغغ چرا کسی حرفم رو باور نمیکنه..

سهون رو پس زدم و از اونجا رفتم..فقط میدویم ..خدایا همش کابوس باشه خواهش میکنم..

جیون:

داشتم بازی میکردم که توپ به یه طرف دور پرتاپ شد رفتم بیارمش که همون پسره پر ادعا لی جون پیداش شد..

لی جون توپ رو برداشت و با لحن طعنه:به به خانم خوشگله تازه وارد ..

جیون:توپ رو بده به من..

لی جون:وقتی جدی میشی خوشگل تر میشی.(بعد لبخندی طعنه وار زد)

جیون:فکر نکنم مربوط باشه حالا تا چپ و راستت نکردم توپ رو پس بده..

لی جون توپ رو گذاشت کنار پهلوش و دستش هم روی توپ و متفکرانه:ااا نه بابا مصلا چه جوری؟؟

اهه واقعا دیگه داره روی عصابم راه میره هی میخوام نزدنم چپ راستش کنم هی خودش تنش میخواره..

جیون:آقای محترم گفتم توپ رو بده به من..

لی جون یه تای ابروش رو بالا انداخت و توپ رو گرفت سمتم:بیا بگیرش..

رفتم جلو تر تا بگیرمش که توپ رو بردش بالای سرم..داشت مسخرم میکرد دیگه واقعا اعصابم خورد شده بود.

رفتم جلوش و با دودستم سریع شونه اش رو گرفتم و با زانوی سمت راستم زدم توی شکمش که از درد توی خودش پیچ خورد..توپ که از دستش افتاد و به درد شکمش مینالید..سریع توپ رو برداشتم و رفتم سراغ بازیم..بعضی از دخترا با خشم نگاهم میکردن از جمله خود لی جون ولی بعضی ها با لبخند پیروز مندانه نگاهم کردن خودمم  یه نیشخندی براش فرستادم که بیشتر اعصبانی شد..

چند دقیقه بعد برگشتم توی اتاقم ولی خبری از تیفانی نبود..

ای بابا این دختر کجا رفته..همه جا رو گشتم ولی نبود رفتم توی حیاط پشت درخت ها رو گشتم به گوشه دیوار که رسیدم با دیدن صحنه رو به روم جیغ کشیدم..


اینم همون روحی که تیفانی دید و صدای گریش هم جین وان شنید: